روزی ٬ اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود.
پیرمردی با دسته گلی زیبا ٬ روی یکی از صندلی ها نشسته بود .مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ای از ان چشم بر نمی داشت .
زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه پیرمرد از جا بر خواست ٬ به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گلها شده ای . انها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه انها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد .
دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه ارامگاه خصوصی ان سوی خیابان رفت و کنار نزدیک در ورودی نشست.
سلام. وبلاگ قشنگی داری.فقط کاش مطالب رو یکم کاملتر و یا یکم طولانی تر بنویسی تا اینکه تو چند خط تمومش کنی. امیدوارم ناراحت نشیا.من بیشتر مطالب رو خوندم و این نظر شخصیه منه.ولی کلا وبلاگت خیلی خوبه. به منم سر بزن خوشحال می شم.
فعلا