دسته گل

روزی ٬ اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود.

پیرمردی با دسته گلی زیبا ٬ روی یکی از صندلی ها نشسته بود .مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ای از ان چشم بر نمی داشت .

 زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه پیرمرد  از جا بر خواست ٬ به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گلها شده ای . انها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که  او از اینکه انها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد .

دخترک با خوشحالی دسته گل  را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به  سوی دروازه ارامگاه خصوصی ان سوی خیابان رفت و کنار  نزدیک در ورودی نشست.

نظرات 1 + ارسال نظر
حسین دوشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:49 ب.ظ http://silentsong.blogsky.com

سلام. وبلاگ قشنگی داری.فقط کاش مطالب رو یکم کاملتر و یا یکم طولانی تر بنویسی تا اینکه تو چند خط تمومش کنی. امیدوارم ناراحت نشیا.من بیشتر مطالب رو خوندم و این نظر شخصیه منه.ولی کلا وبلاگت خیلی خوبه. به منم سر بزن خوشحال می شم.
فعلا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد